محل تبلیغات شما



imgurl.ir"

#عشق_و_تنهایی

#قسمت_سوم

بعد از قطع تماس ش، مری را گرفت.
آرام: میشه بگی قضیه سفر چیه؟ کیا هستن؟
مری: اول سلام، جدی جدی یادت میره یا برات مهم نیست.
آرام: سلااامم 
مری: آفرین، این شد، حالا ادامه بده.
آرام: قضیه سفر چیه؟
مری:قضیه ای نداره، سفره دیگه، یه سفر دو روزه
آرام: اون وقت کجا؟
مری: میگم جزایر هاوایی چطوره؟

آرام: خوبه اتفاقا نمکدون 
مری: میریم ویلای علی اینا 
آرام: خوبه، چن نفریم؟
مری:خب اگه تو بیای میشیم ۴ نفر
آرام: منو تو و علی، نفر چهارم کیه؟
مری: مسعود دوست علیِ ،که قصد داریم با شما آشنا بشه
آرام: (عصبانی) وای ولم کن توروخدا، تو هم چه گیری داری همش دوس پسر برا من پیدا کنی، بیکاری؟!
مری: دلتم بخواد، آره بیکارم بخدا که برای تو قدم برمیدارم، دیونه، مسعود پسر خوبیه، هنوزم دوس دختر نگرفته، بنظر من که باهم جورید.
آرام: ولی من تمایلی ندارم
مری:د آخه دیونه تا کی میخوای تک بچرخی؟چقد با منو علی تک و تنها بیای؟
آرام:آها پس مشکلت اینه، خب دیگه باهاتون هیچ جا نمیام
مری: ببین آرام، من اگه به پروپات میپیچم چون دوس دارم کنارت باشم، تو باید گذشته رو فراموش کنی، تا کی میخوای به عشق یکطرفه ت فکر کنی؟ اونم عشقی که داره ذره ذره آبت میکنه، به خودت نگاه کن، کو اون همه شور و نشاط؟  از اون مهمتر مگه تا کی جوون میمونی؟ درسته الان خیلیا خاطرت رو میخان و دورو برتن، ولی گذشت زمان و فکر و خیال داغونت میکنه، بازم زندگی خودته، منم فقط دوس دارم حق رفاقتیمو ادا کنم
آرام: ممنونم مری جون، ولی من واقعا نمیخوام با هیشکی آشنا بشم
مری: خب نخواه، ولی بیا
آرام: میتونم نیام؟
مری: نخیررر
آرام:پس میام دیگه، مجبورم
مری: اره واقعا مجبوری بیای و اینم بگم که قضیه آشنایی پیشنهاد علی بود. چون مسعود رو میشناسه گفت بهت بگم
آرام: دست علی آقا درد نکنه ولی با تمام این حرفا من بشرطی میام که حرف از آشنایی نباشه.
مری: باشه بابا، چقدم ناز داره، (خنده)اصلا میخوای نیا
آرام: (خنده) نه میام
مری: پس چی که میای، جرات داری نیای؟
هر دو میخندند.
مری: خب آرام جون دیگه من باید برم جناب رئیس الانه که مچمو بگیره
آرام:حق داره خب، اینقد که از زیر کار در میری
مری:گمشو بچه پر رو
هر دو میخندند
آرام:به کارت برس خدافظ
مری:خداحافظ
#######
آرام عشق را تجربه کرده بود. او عشقی یکطرفه و پر درد و رنج را به دوش خاطراتش میکشید. مهرداد را سال اول دانشگاه دید و عاشقش شد. مهرداد پسری شهرستانی و ساکن خوابگاه بود.

#عشق_و_تنهایی

#نویسنده_آرزو_دلدار 
و این داستان ادامه دارد.


 

imgurl.ir" />

#عشق_و_تنهایی

#نویسنده_آرزو_دلدار

با صدای ویبره موبایلش از خواب پرید.

نگاهی به صفحه گوشیش انداخت. مری بود.

خواب آلود گفت:هووم
مری گفت:هوووم و لنگه کفش، چرا جواب پیاممو ندادی؟
آرام: کدوم پیام(یادش اومد) آها،

(با پوزخند) خب جوابتو که دادم فقط تایپش نکردم ببخش.
مری: دیونه، در هر صورت اگه آخر هفته با ما باشی ضرر نمیکنی.
آرام در حالی در تشک غلت میزد گفت:حالا بزار بیدار شم خبرت میدم.
مری: خوش بحال بی غم خانم، نشستی تو خونه، همه چیت روبراهه دیگه

لااقل یه بدبخت رو پیدا کن خوشبختش کنی

آرام: تا بترکه چشم حسود

مری: (خنده)ترکید خبر نداری، دختر میدونی ساعت چنده؟ نکنه هنوز باغ آقاجونت آفتاب نزده؟
آرام (خواب آلود و با چشمان بسته) مگه ساعت چنده؟ 
مری: نزدیک یازده 
آرام با عجله از جاش بلند شد و گفت:وایمری، با مامان قرار داشتم، چرا زودتر زنگ نزدی؟
مری: ببخشید نمیدونستم مدیر برنامه تم، البته زنگ زدم که جنابعالی خواب تشریف داشتین. الانم اگه جواب نمیدادی دیگه زنگ نمیزدم.
آرام:( با دستپاچگی) ببخش مری من باید زنگ بزنم به مامان ، باهات تماس میگیرم.
مری:باشه، فقط برا آخر هفته یه سفر دو روزه داریم. فکراتو بکن زودتر جواب بده.
آرام باشه ، باشه، فعلا.
بعد از قطع کردن مری، با نگاهی به تماس های از دست رفته گوشیش،

فقط ۲۰ تماس از مادرش افتاده بود.
شماره مادرش رو گرفت. جواب نداد.
چن بار دیگه گرفت تا اینکه مادرش جواب داد و گفت:

 زحمت نکش دیگه خودم رفتم برگشتم، الانم خونه م.

آرام با خجالت گفت:

مامان بخدا دیشب زود خوابیدم ولی یادم رفته بود ساعت بزارم. 
میدونم تو کلا باغ که بری نباید روت حساب باز کنن،

منم بار اولم نیست که، میشناسمت، بازم خداروشکر که زود رفتم

والا نوبتم میوفتاد برا ۶ ماه بعد، تازه بیدار شدی؟
آرام به آرامی گفت:آره
مادر:همونجا بمون دیگه، قراره ت اینا عصر بیایم اونجا،

حالا البته من زودتر میام تا بی ناهار نمونی.
آرام:چشم
مادر: کاری نداری؟ چیزی نمیخوای برات بیارم؟
آرام:نه ممنون، منتظرتونم. خداحافظ

و این داستان ادامه دارد.


imgurl.ir" />

شب که میشد

دلش یه آسمون پر ستاره میخواست

تا محو چشمک ستاره بشه و خوابش ببره

اگه تابستون بود و باغ خونه آقا جون

که انگار تموم دنیارو بهش داده باشن؛

یعنی بهشت بود براش.

چون زمستونا،

اصلا نمیتونست آسمون رو از پشت

پنجره ی نرده ای آپارتمانشون ببینه.

با اینکه سقف اتاقش رو رنگ کرده بود؛

تا آسمون رو تو اتاقش داشته باشه

اما این کجا

و اون آسمون یکدست مشکی

شب های تابستون باغ آقا جون.

لطفا برای خواندن ادامه داستان، به ادامه مطلب مراجعه کنید.


imgurl.ir" />

پدر؟

صدامو میشنوی؟

حتما میشنوی

میدونم که الان شنواتری

پدر

وقتی رفتی سفر زمستون بود

تو که هیچ وقت زمستونا نمیرفتی سفر؟!

ولی بجاش تابستون که میشد

میرفتی مشهد و تا آخر تابستون برنمیگشتی

قوربونت برم اینقد که تاب گرمارو نداشتی

چقد التماس میکردی ماهم باهات باشیم.

پدر؟

فقط بهم بگو

بعد تو  دیگه چطوری بریم مشهد و حرم امام رضا ع

اینقد رفتی مشهد که هر گوشه گوشه حرمش میشه تو رو دید

یادته با تمام مخالفت خانواده مشهد خونه خریدی

میگفتی میخوام یه جا برا شما باز کنم 

تا بعد من راحت بیاین پابوسش

کی فکرش رو میکرد

بری سفری که برگشت نداره؟!

چند ماه دیگه 

یکسالی میشه که نیستی

دیگه باید سالگرد بگیریم

ولی!!

بابا چرا نمیتونم هق هق بزنم

چرا باورم نمیشه هنوز

حتی تو خوابمم که میای 

مثل وقتایی که از مشهد برگشته بودی هستی

دیشب بازم خوابتو دیدم

از مشهد اومده بودی 

و سر سفره صبونه بغلم کردی و منو بوسیدی.


بنام خداوند مهربان

10 ترفند طلایی که به رشد کسب و کار شما کمک خواهد کرد چیه؟؟؟؟

هر کسب و کار تازه‌ای که راه می‌افتد با دنیایی از امید همراه است؛ امید برای موفقیت و روی روال افتادن کارها؛ اما چطور است که بعضی کسب و کارها موفق و بعضی‌ها از دور خارج می‌شوند؟ واقعیت این است که روش‌هایی وجود دارد که به بهبود مشاغل کمک می‌کند. عده‌ای از این روش‌ها باخبر هستند و آن‌ها را به کار می‌گیرند و عده‌ای هم زیاد جدی‌شان نمی‌گیرند. دسته اول معمولا موفق‌تر از دسته دوم عمل می‌کنند. برای اینکه شما هم در دسته اول قرار بگیرید، این مقاله کمکتان خواهد کرد.

۱۰-مطلع باشید

اگر میانه خوبی با اخبار ندارید و فکر می‌کنید بی‌خبری، خوش‌خبری است؛ بهتر است این رویکرد را عوض کنید. سعی کنید تمام اطلاعات و اخبار مربوط به حیطه کاری‌تان را مطالعه کنید و در جریان تغییرات قرار بگیرید. کسانی که با جریان اطلاعات حرکت می‌کنند، افراد موفقی هستند که نمی‌گذارند بی‌خبری آن‌ها را از رشد در کسب و کارشان بازدارد.

۹-مهارت یاد بگیرید

چه با شرکت در کلاس‌ها، همایش‌ها و کارگاه‌ها و چه با خواندن بهترین کتاب های بازاریابی، فروش و تبلیغات مهارت‌های مربوط به کسب و کارتان را افزایش دهید. دنیای امروز دنیای تغییرات سریع است و اگر بخواهید به روشی که تا امروز جواب داده اکتفا کنید؛ ممکن است از روش‌های فردا و روزهای بعد جا بمانید و کسب و کارتان دچار مشکل شود. بنابراین یادگیری را جدی بگیرید تا از قافله عقب نمانید.

۸-خوش قول بمانید

خیلی‌ها فکر می‌کنند گول زدن مشتری و دست به سر کردن او هنری است که باعث موفقیتشان خواهد شد؛ غافل از اینکه شاید این دست به سر کردن به طور موقت مشکل را برطرف کند؛ اما در طولانی مدت باعث عدم وفاداری مشتری و از دست دادن او خواهد شد. سعی کنید مشتری‌مداری را در راس کدهای کاری خود قرار دهید و اگر حرفی می‌زنید، سر آن بمانید. خوش‌قولی یکی از مهم‌ترین اصول خوش‌حسابی و داشتن یک کسب و کار موفق است.

اگر علاقمند به خواندن ادامه مطلب بودید کافیه به این لینک مراجعه کنید.


imgurl.ir" />

قسمت پنجم
#عشق_و_تنهایی 
#نویسنده_آرزو_دلدار 

آرام و نگین در کلاس تنها نشسته اند و مشغول صحبت هستند.
مهرداد (پسری قد بلند، لاغر اندام، با چهره ای محجوب و خجالتی) وارد کلاس میشود. با دیدن آرام و نگین از خجالت سرش را پایین می اندازد و به آرامی سلام میکند.
آرام و نگین با نگاهی به هم رو به مهرداد پاسخ میدهند: سلام
آرام که مهرداد را شناخته، با لبخند و شیطنت از نگین دور میشود و با نگاهی به مهرداد: به به آقای دکتر، چه عجب آقای دکتر تشریف آوردن!!
مهرداد با خجالت و سکوت سرش را پایین می اندازد و با نگاهی سر سری در حالی که قصد دارد روی اولین صندلی بنشیند. 
آرام کم کم به او نزدیک میشود.
آرام: آقای دکتر تحویل نمیگیریااا
(و با نگاهی به نگین و اشاره هر دو ریز میخندند)
مهرداد بعد از گذاشتن کیفش روی دسته صندلی و درحالی که سعی میکند به او نگاه نکند: من آقای دکتر نیستم خانم، امرتون؟
آرام: آهان، بله، باید میگفتم آقای دکتر آینده، ولی محض اطلاعتون آقای دکتر آینده، شما با من هم گروهی هستید.
مهرداد که متوجه حرف آرام نشده با نیم نگاهی به او  به آرامی: ببخشید
آرام: وقتی جلسه اول تشریف نمیارید بایدم متوجه نباشید جناب علوی(و با دراز کردن دستش به سمت او) عدالت هستم
مهرداد با نگاهی به دست آرام، دست راستش را مشت میکند،سرش را به پایین می اندازد و با شرم و حیا به آرامی پاسخ میدهد: خوشوقتم
آرام سعی میکند عادی جلوه کند پس با لبخند دستش را عقب میکشد و میگوید:آقای دکتر خجالتی هم که هستن( با اشاره به مهرداد برای نشستن): راحت باشین اقای دکتر
مهرداد بعد از کمی مکث مینشیند.
 آرام به سمت نگین میرود.
نگین به آرامی: گناه داره آرام چیکارش داری؟
آرام کمی بلند: کاریش ندارم، 
(با نگاه نگین که او را منع میکند از ادامه حرفش، به آرامی ادامه میدهد) ولی تازه اولشه
رو به مهرداد بلند میخندد.
و این داستان ادامه دارد.

خدایا شکرت


imgurl.ir

#عشق_و_تنهایی

#قسمت_چهارم 

چند سال قبل
 اولین جلسه تشکیل کلاس آناتومی ورودی های جدید در دانشگاه علوم پزشکی تهران است. آخر ساعت کلاسی با ۷ دانشجو و استاد پرتویی در جریان است.
استاد پرتویی: خب بچه ها، برای اولین جلسه کافیه، فقط برای جلسه بعد گروه هارو مشخص کنیم بعد میتونید برید.
و با نگاهی به دفترچه کوچکش گفت: تعدادتوون ۸ نفره 
رضا  از وسط کلاس:استاد ۷ نفریم که
استاد پرتویی: بله ولی امروز آقای علوی غایب هستن، (با نگاهی معنا دار به بچه ها) حتما میدونید که ایشون.
آرام: (با شیطنت) بله استاد، کیه که دیگه آقای علوی رو نشناسه، نفر اول کنکور تجربی، فقط استاد بخدا ماهم نفرات برتر کنکور بودیم که الان اینجا نشستیم.
استاد پرتویی: البته که همینطوره، تک تک شما نفرات برتر هستین که صاحب این صندلی های ارزشمند شدید. امیدوارم که قدر جایگاهتون رو بدونید. خب، بزارید تا وقت داریم گروه هارو مشخص کنیم. برای اینکه حرف و حدیثی نباشه بعد، از همون اول دفتر دوتا دوتا اسامی رو میخونم و گروه ها نام گذاری میشن.
گروه A:  خانم اعظم اکبری و آقای حسین
گروه B: خانم نگین بیات و آقای رضا براتی
گروه C: خانم ها محیا حقیقت و رعنا حق جو
گروهD: خانم آرام عدالت و آقای مهرداد علوی
رضا با خنده و به شوخی و طعنه رو به آرام گفت:

بهتون تبریک میگم خانم عدالت
بچه های کلاس همه میخندند.
آرام که از حرف رضا ناراحت شده؛ رو به استاد، سریع جواب میدهد: استاد؟ من با کسی که همون جلسه اول کلاسی نمیاد؛ نمیتونم هم گروه بشم، میشه هم گروهی منو عوض کنید.
استاد پرتویی: نه خانم نمیشه
آرام:استاد چرا نمیشه؟
استاد پرتویی: خانم شما قراره در آینده پزشک بشید نباید از الان نسبت به هرچیزی واکنش نشان بدید. یه پزشک موفق از حواشی دوری میکنه.
آرام با این حرف سکوت را جایز دانست ولی در دلش نسبت به مهرداد علوی کینه به دل گرفت. آن هم مهرداد علوی که او را تابحال از نزدیک ندیده بود.

#عشق_و_تنهایی 

#نویسنده_آرزو_دلدار 

و این داستان ادامه دارد.


5 سال بعد صدای بوق کامیون شنیده می شود. برق نور چراغ جلوی کامیون با شدت زیادی به چشمان آرام می خورد. آرام: (بلند) رضا مواظب باش رضا با دستپاچگی از لاین خارج میشود و بعد از تکان های پشت سرهم ماشین روی چهار چرخ متوقف می شود. آرام بسختی سرش را به سمت رضا می چرخاند؛ رضا با صورتی پر از خون به اون لبخند می زند. آرام: (با جیغ) نههه آرام از خواب بیدار میشود؛ سر جایش می نشیند. عرق کرده و نفس عمیق میکشد. مهرداد بعد از کمی در اتاق آرام را باز میکند.
آرام در آرایشگاه با آرایشی ملیح و کمرنگ و با لباس تور منتظر رضاست. مری از اتاق همراه بیرون می آید. با دیدن آرام و با لبخند به او نزدیک می شود. آرام در فکر است و سرش به گوشی گرم است. مری: منو نگاه کن ببینمت آرام سرش را از گوشی می گیردو با لبخند و ناز و عشوه به مری نگاه می کند. مری: (با تکان دادن سرشو نازک کردن صداش) وای وای وای، عشوه رو نگاه، نازو نگاه، (با صدای عادی خودش)اینارو برا دوماد نگه دار، به نظر من که اصلا ارزش دیدن نداری، ایشش.
آرام با شنیدن نام نیلوفر به فکر فرو می رود. به گوشش نام نیلوفر آشناست. به ذهنش فشار می آورد که آخرین بار کی و کجا این اسم را شنیده است. رضا و مادرش سعی دارند به آرامی صحبت کنند تا آرام متوجه نشود. رضا: مادر لطفا درو باز نکن مادر رضا: پسرم نمیشه، زشته، دختر خالته ها رضا: مادر؟ گفتم لطفا درو باز نکن آرام: (که به رفتار رضا و مادرش شک کرده، کم کم به رضا و مادرش نزدیک می شود) چرا باز نکنه رضا؟ (لبخند) اتفاقا من دوس دارم با دختر خاله ت آشنا بشم.
آرام جلوی آینه ایستاده و در حال رژلب زدن است. مهرداد وارد اتاق می شود. مهرداد: مامان؟ آرام: جان مامان، اَعنی الان بابای من عمو لضاست؟ آرام:(با لبخند سرش را به سمت مهرداد میچرخاند) تو چی دوس داری؟ دوس داری عمو رضا بابات باشه؟ مهرداد: مامان؟ آرام: جان مامان مهرداد: تلا بابای پیمان اِکیه بَلی بابای من دو تا؟ آرام: (درمانده در پاسخ دادن و با مکث و فکر) خب، خب پسرم، بابای تو هم یکیه، بابای تو فقط بابا مهرداد، ولی از این به بعد عمو رضا رو هم میتونی بابا صدا
آرام دستپاچه به سمت آشپزخانه می دود. قابلمه غذای سوخته را از روی اجاق گاز برمیدارد؛ غافل از اینکه با اینکار دستش می سوزد. پس بلافاصله بعد از برداشتن قابلمه آن را روی زمین می اندازد و روی زمین نشسته و شروع به گریه میکند. مری به او نزدیک می شود. مری: آرام؟ پاشو مثل بچه ها نشسته داره گریه میکنه، اتفاق دیگه آرام: گریه مری: آرام؟ حالا من هیچی ولی پیمان رو که میشناسی عاشق دستپخت توئه، پس پاشو که محاله بزارم سفارش غذا از بیرون بدیا، باید خودت از نو بپزی آرام: (با
آرام در آشپزخانه مشغول آشپزی است. صدای زنگ موبایلش شنیده می شود. به سمت گوشی اش می رود. با دیدن نام رضا رد تماس می دهد. چن بار دیگر به همین ترتیب رضا تماس میگیرد و آرام رد تماس میدهد. در این لحظه صدای زنگ آپارتمان شنیده می شود. آرام به سمت آیفون می رود. با دیدن مری از پشت آیفون بدون هیچ حرفی و با لبخند در را باز میکند. درب ساختمان را باز میکند و به سمت آشپزخانه می رود. بعد از کمی مری و پیمان به درب آپارتمان نزدیک می شوند.
امروز 20 اسفند، سومین سالگرد مهرداد است. آرام به اتفاق نامزدش رضا، برای رفتن سر خاک مهرداد و تجدید خاطرات گذشته، راهی کرمان می شوند. رضا: (با نگاهی به آرام) تو فکری عزیزم؟ آرام: (لبخند رو به رضا) نه، خوبم رضا: (لبخند) ولی من الان جز یه خانم تو فکر و خموش چیزی بغل دستم نمی بینم آرام: (لبخند) دیونه رضا: (لبخند)میدونی؟ آرام: چی رو؟ رضا: ( با اشاره به سبد میوه ها) الان فک کنم اون میوه ها خودشون همدیگه رو پوست می کنن، بعدم پرواز میکنن به مقصد (اشاره به
ساعت از ده شب گذشته است. مهرداد خوابیده و آرام در اتاقش پشت میز نشسته و مشغول مطالعه است. نفس عمیقی میکشد و با بلند شدن از جایش به سمت کتابخانه می رود. کتاب را سر جایش می گذارد. در این میان کتاب دیگری از قفسه کتابخانه پایین می افتد.آرام کتاب را برمیدارد. از وسط کتاب نامه ای به زمین می افتد. آرام خم می شود و با برداشتن نامه، آن را روی قلبش می گذاردو با بستن چشمانش نفس عمیقی می کشد. به سمت میز تحریر می رود و می نشیند.
سه سال بعد آرام سینی شربت به دست به نشیمن وارد می شود. آرام: (در حالی که می نشیند با صدای بلند رو به اتاق خواب) مهرداد؟ مامان؟ کجایی؟ مهرداد( پسر بچه ای حدودا 2ساله ) از اتاق بیرون می آید و به سمت آرام می دود. آرام (با لبخند در حالی که لیوان شربت را به او می دهد) آفرین پسرم، چیکار میکردی؟ مهرداد: ماتین بادی آرام(او را به آغوش می کشد) قربونت بره مامان، بشین بهت شربت بدم در این لحظه صدای آیفون شنیده می شود.
یک هفته بعد عکس مهرداد سر خاکش گذاشته شده است. آرام و مری تنها سر خاک مهرداد نشسته اند. آرام بیحال و رنگ پریده به نظر می رسد. شوک بسیار بزرگی به او وارد شده است. با دستانش خاک را نوازش میکند. با مهرداد حرف میزند و در عین حال در ناباوری به سر می برد. مری با تاسف نظاره گر اوست و دست و بازویش را تکیه گاه شانه های ناتوان آرام کرده و با حرفهای آرام متاثر شده به آرامی اشک می ریزد. آرام: (به عکس مهرداد نگاه میکندو به آرامی و بحالت درد دل) مهرداد؟ عزیزدلم؟ تو الان

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها